ايليا جيگري ايليا جيگري ، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

ايليا نفس مامان ليلا

تيراژه و سرزمين عجائب

فرداي 22 بهمن ماه روز كه هم 5شنبه بود و هم وسط تعطيلي ، مرخصي گرفتم و در كنار خونواده موندم . با آيدا تصميم گرفتيم كه براي خريد به تيراژه بريم . ايليا جونم براي اولين بار بود كه به تيراژه مي رفت . چون فضاي باز و بزرگي هم داشت فقط بدو بدو مي كرد و هي ليز مي خورد توي دويدن هم اصلا احتياط نمي كنه كه خدايي نكرده به چيزي نخوره . تو قسمت پايين بازار ، وقتي چشمش به ترن افتاد اصرار كرد كه سوار شه من هم از خدا خواسته كه به سرزمين عجائب نبرمش و فقط با اين راضي بشه ، قبول كردم و با عسل سوار ترن شدن . قربونش برم كلي هم ذوق كرد و مسئول ترن هم نفري يه بادكنك بهشون داد .  وقتي به طبقات بالاتر رفتيم ، سرزمين عجائب رو ديد و اصلا اجازه ن...
23 بهمن 1393

تولد 6 سالگي نفس مامان

  هر سال وقتي .....8 بهمن ..... ميشه ، هزاران شهاب به سمت زمين هجوم ميارن . ميدوني چرا؟  چون اونا ميخوان خودشونو از آسمون به زمين برسونن و برن به پيشواز حضور فرشته اي كه با گامهاي مهربونش ، سفرشو از پيش خدا شروع كرده . عزيزترينم تولدت مبارك  امروزسنجاقكها همه مهر سكوت از لب برمي دارند و در هواي چشمانت پرواز را به ياد خواهند داشت . امروز پروانه ها همه شمع وجودت را حس مي كنند و عطر اقاقيها تا بيكرانه سفر خواهد كرد . امروز روز توست .....  روزي كه ديگر چشم نرگسهاي مست نگران شقايق نيست و به شوق ديدن تو روزي هزار بار خواهند شكفت . آري ، امروز ..... 8 بهمن .........
12 بهمن 1393

24 ساعت مانده به تولد 6 سالگي ايليا جونم

تقديم به صاحب چشماني كه آرامش قلب من است و صدايش آرام بخش ترين ترانه من است .                                                                             6 سال گذشت از اولين باري كه صداي ناز تو در گوشم پيچيد      6 سال گذشت از اولين باري كه در آغوش كشيدمت و احساس كردم كه هستم ..... 6 سال گذشت از لذت دوباره مادر شدنم كه حس زيباي آن قابل وصف نيست ....... 6 سال گذشت به چشم ب...
7 بهمن 1393

بهمن ماه 93

دي هم تمام شد . دفتر بهمن را باز كردم و برگ اولش را با كاغذي از جنس دلم جلد كردم . صفحه به صفحه اش را با اميد خط كشي كردم . صاف و يكدست . اين بار بهتر ورق مي زنم ، با احتياط بيشتري نگهش مي دارم . شروع به نوشتن مي كنم . اين بار كمي خوش خط تر مي نويسم . چون اين ماه ، ماه آغاز توست نازنينم . خط اول : به نام خدا  سلام به بهمن    عزيز دلم حالا كه فهميدي به تولدت چند روز بيشتر نمونده ، هر شب هي مي پرسي ماماني چند سال مونده به تولدم ؟ يه كم هم مغروري و فكر مي كني كه همه چيو بلدي . وقتي بهت ميگم ماماني مثلا 10 روز يا 8 روز . سال نبايد بگي بايد بگي روز در جوابم ميگي : خوب حالا هر چي . يه چيز جالبتر . ديشب به...
1 بهمن 1393
1